رویاهایی در دشت برچی

Sep 3, 2025 | Hazara Genocide Narratives

تذکر: تمام نام های به کار رفته در این نوشته، نام های اصلی نیستند.

در دشت برچی کابل، یک خانواده فقیر زندگی می‌کرد. پدر و مادر باید شبانه ‌روز کار می‌کردند تا یک لقمه نان پیدا کنند. پدر، با وجود سن زیاد و بیماری، با یک کراچی کهنه در کوچه ‌ها می ‌چرخید. در گرمای تابستان، تشنه و گرسنه و در سرمای زمستان، بی ‌لباس گرم فریاد می‌زد: «آهن کهنه، بطری کهنه، نان خشک می‌خریم!» اما درآمدش خوب نبود. گاهی حتی ده افغانی هم به دست نمی ‌آورد و با دست خالی به خانه می‌آمد، ولی هیچ‌وقت از تلاش دست نمی ‌کشید. بعضی وقت‌ها از حال می‌رفت و مردم کمکش می‌کردند.

مادر خانواده بیمار بود و پدر از پس هزینه ‌های دوا و داکتر برنمی ‌آمد. آن‌ها سه دختر داشتند: رقیه، خدیجه و سمیه. رقیه و خدیجه هم مکتب می‌رفتند و هم قالین می‌بافتند تا کمک ‌خرج خانواده باشند؛ اما درآمد قالین ‌بافی هم کافی نبود.

رقیه، دختر بزرگ‌تر، صنف دوازدهم و خدیجه صنف دهم بود. هر دو شاگردان درس ‌خوان و اول ‌نمرهٔ صنف شان بودند. رقیه آرزو داشت داکتر شود تا پدر و مادرش را درمان کند و به مردم محروم کمک کند. او با کمترین امکانات درس می‌خواند و همیشه با نداشته ‌هایش دست ‌وپنجه نرم می‌کرد. روزهایی بود که به خاطر نداشتن یونیفرم، او را به صنف راه نمی‌دادند و مجبور بود پشت در مکتب با گریه التماس کند. گاهی در خانه ‌های مردم کار می‌کرد تا پول مکتب خودش و خواهرش را دربیاورد. او همیشه لباس‌های کهنهٔ مردم را می‌پوشید و لباس نو برای خواهران و مادرش می‌خرید.

رقیه پول کورس کانکور نداشت، اما از دوستانش برنامه و تقسیم ‌اوقات درسی را می ‌پرسید و خودش مطابق آن در خانه درس می‌خواند. او همیشه خواهرانش را نصیحت می‌کرد که از تلاش دست نکشند و نگذارند شرایط سخت اقتصادی مانع پیشرفت شان شود. به این باور بود که با کوشش و تلاش می‌شود از حق خود دفاع کرد و زندگی را تغییر داد. او می‌خواست کسی باشد که دیگر خانواده‌اش به خاطر یک لقمه نان زجر نکشند.


رقیه که سال آخر مکتب بود، همیشه به پدرش می‌گفت: «پدر جان، به آن روز کم مانده که من داکتر شوم و تو دیگر کار نکنی. من آنقدر زحمت می‌کشم که شما خوب زندگی کنید، غذای خوب بخورید و لباس و کفش نو داشته باشید.» پدر با شنیدن این حرف‌ها خوشحال می‌شد و آرزوی دیدن آن روز را داشت.

رقیه کانکور را اولین قدم موفقیت می‌دانست و با خود فکر می‌کرد رنگ قلمی که روی پارچهٔ کانکور می‌زند، سرنوشتش را عوض می‌کند. امسال برایش پر از هیجان و تلاش بود. فصل بهار با باران ‌هایش کوچه های دشت برچی را گل‌آلود کرده بود. با شروع تابستان و ماه مبارک رمضان، رقیه با شور بیشتری درس می‌خواند. شب‌ها بدون سحری روزه می‌گرفت و با خود می‌گفت «این گرسنگی روزی تمام می‌شود و آن روز هم می‌آید که با شکم سیر روزه بگیرم.


یک شب در ماه رمضان، رقیه تا دیر وقت قالین بافت و بعد شروع به درس خواندن کرد. آن شب به اندازهٔ کافی غذا داشتند، چون یکی از همسایه ‌ها نذری آورده بود. او با خوشحالی تا سحر بیدار ماند و درس خواند. صبح روز بعد، زودتر از همیشه کارهای خانه را تمام کرد. قبل از اینکه پدرش برای کار بیرون برود، رو به او کرد و گفت: «پدر جان، اگر امروز کارت خوب بود، برایم دوتا کتابچه می‌آوری؟ همهٔ کتابچه ‌هایم پر شده.» پدرش گفت:حتماً دخترم.


رقیه خوشحال شد، لباس سیاه و چادر سفیدش را پوشید و راهی مکتب شد. نزدیک دروازه مکثی کرد، برگشت و مادرش را بوسید و رفت. همه چیز مثل روزهای عادی پیش می‌رفت. نزدیک ظهر، زنگ رخصتی مکتب زده شد و شاگردان می‌خواستند بروند که ناگهان صدای بلند و وحشتناکی همه جا را تاریک کرد و هوا پر از خاک شد. صدای فریاد و ناله بلند شد. مردم از ترس هر سو می ‌دویدند و کمک می‌خواستند. آمبولانس ‌ها و موترهای پلیس رسیدند، اما فایده‌ای نداشت. زمین پر بود از جان‌های بی ‌صاحب. قلم ‌های شکسته، کتاب‌های باز، کتابچه ‌های خونی و کفش ‌های افتاده روی خاک دیده می‌شد.

پدر رقیه که نه تلفن داشت و نه از اتفاق خبر داشت، امروز درآمد ناچیزی به دست آورده بود، اما برای رقیه کتابچه خریده بود. خوشحال به خانه آمد و گفت: «رقیه، دخترم! بیا ببین برایت چی خریده‌ام.» مادرش که نگران بود، گفت: «هنوز از مکتب نیامده.» همان لحظه، صدای آمبولانس به گوش رسید و دختر کوچک‌تر، خدیجه، را زخمی به خانه آوردند. پدر و مادر شوکه شدند. مادر با گریه پرسید: «خواهرت کجاست؟ چرا او نیامده؟» خدیجه نمی‌توانست حرف بزند. داکتر گفت که مکتب سیدالشهدا امروز انتحاری شده است.

پدر رقیه دوان ‌دوان به مسجد رفت و پیکر بی ‌جان دخترش را در گوش ه‌ای دید. به زمین افتاد و با گریه گفت: «دخترم، بلند شو! مگر تو داکتر نمی‌شوی؟ مگر تو امید من نبودی؟ بلند شو! برایت کتابچه آوردم!» اما رقیه دیگر صدایی نمی ‌شنید.

رقیه، با تمام امید و آرزوهایی که داشت، صبح آن روز به خاک سپرده شد. پدر و مادرش، پاره‌ای از جگر خود را به خاک سپردند و زندگی رقیه پایانی تلخ داشت.

نویسنده/تهیه کننده: نسرین نسترن

نسرین نسترن نام مستعار دختری از دشت برچی غرب کابل است که بعضا چشم دیدها خود از حملات تروریستی و کشتار هزاره ها را می نویسد. نسرین گهگاهی شبیه یک ژورنالیست گمنام به خانواده های قربانیان سر می زند و وضعیت آنها را بی جویا می شود. اوکه یک دختر فداکار است، روایت خانواده های قربانیان را تحریر می کند و سعی می کند صدای آنها در رسانه ها باشد.